نگین رفت و خیالم از بابت نگین راحت شد . ولی فکر رفتن آبروم هنوزم دغدغه ذهنم شده بود . آخه چرا
باید اینطور میشد . چند روزی بود هی تو دلم مینا رو نفرین میکردم . (خدایا کاش تا الان منو بخشیده
باشه )
چند روز گذشت من از مینا و نگین بی خبر بودم . دلم میخواست یه وقت تعیین کنم و تو پارک نگین رو
ببینم . درساهام زیاد سخت نبودن و وقت خوبی بود تا با نگین بتونم هم کلام شم . دلم خواست
مرتضی رو هم با خودم بیارم تا تنها نباشم . جمعه بود
هوا گرم بود . آفتابی آفتابی .صبح به نگین اس دادم گفتم " سلام . نگین جان . امروز گردش میرین ؟ "
گفت : نمیدونم . نه نمیریم . "
گفتم میشه بیای پارک من دلم برات تنگ شده میخوام باهات حرف بزنم . گفت : نمیدونم .
چندلحظه وایستا بهت خبر میدم . نگین هم میخواست با دوستش بیاد به خاطر همین به دوستش تلفن
کرد و دوستشم با خودش آورد .
منم مرتضی رو برداشتم و رفتیم پارک . از اونجایی که صبح زود بود هنوز خیلی از آدما تو پارک
نبودن . یعنی پارک تقریبا سوت و کور بود . من یه تیپ حسابی زدم . منم فکر نمیکردم که نگین با
دوستاش بیاد . منم مرتضی رو برداشتم و رفتیم . من ترجیح دادم که تا پارک پیاده بریم مرتضی هم قبول
کرد . رفتیم پارک و هیشکی نبود . یعنی نگین و دوستاش نیومده بودن هنوز . من با مرتضی نشستیم رو
نیمکت . یعنی نیمکت هم نبود یه میز گردی بود از جنس چوب . که روی میز چوبی صفحه شطرنج
چسبونده بودن . و صندلی هاشم از تنه درخت ساخته بودن . خیلی پارک خوب و جالبی بود .
منتظر موندیم و بالاخره نگین و دوستاش رسیدند . نگین بود و دوتا از همکلاسی هاش . نگین یه
سوشرت مشکی پوشیده . و به خودشم رسیده بود . موهاشو اتو کشیده . یه قسمتی از موهاشو فر
فری کرده بود کلا خیلی خشگل شده بود . اونا ما رو دیدن و به طرفمون اومدن . ما از نیمکت پا شدیم و
سلام دادیم اونا هم سلام دادن . من استرس زیاد داشتم . آخه اولین تجربه ام بود . تا حالا با کسی قرار
نزاشته بودم . همه مون نشستیم دور یه نیمکت چوبی و همه سکوت کردیم . انگار که هیشکی
نمیخواست صحبت کنه . دوستای نگین همشون ساکت بودن من از نگشن پرسیدم . نگین خانوم ؟
حالت خوبه ؟ الحمدالله ...
گفت : مرسی خوبم . تو چطور ؟ گفتم : بهترم . ( نمیدونم چی شده بود که انگار داشتیم چت میکردیم و
به زبان نتی حرف میزدیم ) نگین گفت : خب انگار فکر کنم باهام کار داشتی که میخواستی منو ببینی ؟
گفتم آره دلم برات تنگ شده بود گفتم ببینمت ... نگین گفت : باشه من مشکلی ندارم . منم دلم برات
تنگ شده بود . " وقتی این جمله رو گفت خیلی ذوق زده شدم " گفتم : واقعا ؟؟؟ گفت : آره بابا باور
نداری ؟ گفتم : من غلط بکنم باور نکنم ...
به مرتضی گفتم : مرتضی تو پاشو برو قدم بزن من وقتی حرفام تموم شد میام با هم میریم . مرتضی پا
شد و رفت و بعد از چند لحظه دوستای نگین هم پا شدن و رفتن رو یه نیمکت دیگه نشستن . من موندم
و نگین . آدم ها هم داشتن کم کم میومدن پارک . پارک داشت از سکوت در میومد . نگین گفت : رضا
میشه یه سوال بپرسم و تو جوابمو رک و راست بگی ؟
گفتم : بفرما . گفت : تو انگیزه ات دوستی با من چیه ؟ گفتم : نگین من ازت خوشم اومده مگه تا حالا
بهت نگفتم ؟
گفت : چرا ولی من باور نمیکنم . گفتم : چرا ؟ اگه ازت خوشم نمیومد که باهات دوست نمیشدم .
گفتم : نگین حالا بزار من یه سوال کنم ازت ؟ حالا وقتشه که بگی ازم خوشت اومده یا نه ؟
گفت : اگه بگم ناراحت که نمیشی ؟ گفتم مگه چی میخوای بگی ؟ به استرس افتادم . داشت قلبم
کنده میشد . با خنده گفت : نه ...
من مات موندم . تو صورتش نگاه کردم . اونم داشت تو دلش میخندید . من زبونم بند اومد . یکم مونده
بود گریه کنم . چشمام پر شد ولی نه اینکه گریه کنم . گونه هام سرخ شدن و تو صورتم یه لبخند تلخی
حس کردم . بعد نگین طاقت نیاورد و خندید . وقتی نگین خندید من داشتم میمردم . عرق کرده بودم .
هیچی رو حس نمیکردم . فقط زل زده بودم تو صورت نگین . نگین همچنان میخندید . گفت : اوه اوه . چیه
؟؟؟؟؟ چرا ترسیدی ؟ چیز بدی گفتم . بازم خندید . داشت بغضم میترکید . گفت : رضا میدونستی وقتی
اینطوری میشی چقدر جذاب میشی ؟ من نمیتونستم حرف بزنم . من خواستم پا شم . با خنده گفت :
بابا شوخی کردممممممم. منم ازت خوشم اومده ... ولی من همچنان حالم بد بود . گفت : رضا گفتم
شوخی کردم چرا بهت برخورد ؟؟
یهو با بغض گفتم : میخواستی منو بترسونی ؟ میخواستی امتحانم کنی ؟ ولی بی انصافیه ....
همچنان که میخندید گفت : مگه ترسیدی ؟؟؟ بابا شوخی کردم . رضا میخوای واقعیت رو بگم ؟
منم از اون روز اول ازت خوشم اومد . هی تو دلم میگفتم خدایا این پسره میتونه باهام دوست بشه ؟
خدایا کمکش کن بتونه.
گفتم : دروغ میگی . گفت : نه باور کن . گفتم : بگو به جون رضا ؟ گفت : به جون رضا و نگین راست
میگم .
یخ تو دلم آب شد . انگار دنیا رو دادن بهم . به نگین گفتم : تو همیشه عادته که همه رو با حرفات
بترسونی و بگریونی ؟ گفت نه بابا خواستم ببینم تو ظرفیتت چقدره ؟ گفتم چقدر بود ؟ گفت : خوب
بود . تا حد اینکه گریه نکردی خوب بود .
گفتم : باشه یک هیچ به نفع تو ولی بدون تلافی میکنم . بعد نگین خندید ...
گفتم : نگین واسم دعا کن . گفت : برای چی اتفاقی افتاده ؟ گفتم : تو فقط دعا کن و دلیلش رو ازم
نخواه .
گفتم : اصلا ولش کن . بگو ببینم امتحانات رو چه جور دادی ؟ گفت : از اونجایی که خر خون نیستم ولی
ای خوب بود بد نبود . گفتم مثلا چند میشی ؟ گفت : بالای هیجده میشم . گفتم : خوبه !!!
گفتم : منم همین حدودا میشم . گفتم : چیزی میل داری ؟ گفت نه دستت درد نکنه من عادتمه پارک
بیام هیچی نمیخورم . گفتم : چه جالب !!!
گفتم چندتا خواهر برادرین ؟ گفت : من یه خواهر بزرگ تر از خودم دارم و همین .
گفت : تو چطور . گفتم : منم یه خواهر کوچولو دارم . گفت آخی باید خیلی ناز باشه نه ؟؟؟ گفتم آره ...
گفتم : اگه یه سوال کنم ناراحت نمیشی ؟ گفت : راحت باش . گفتم : تا حالا دوست دیگه ای هم
داشتی ؟ گفت : نه .
گفتم : عاشق چی ؟ عاشق شدی ؟ گفت : نه عاشقی چیه ؟ خوردنیه ؟؟؟ بعد دوتامونم خندیدیم . "
نگین بر خلاف رفتارش که نشون میداد آدم سنگینی هست خیلی هم خنده دار و جذاب بود . "
گفت : تو چی . گفتم : نمیدونم شاید تازگی ها عاشق یکی شدم . نگین لبخند زد و فهمیدم که
منظورمو فهمید .
گفتم : میدونستی خیلی زیبا هستی ؟ وقتی اینو گفتم حرف رو پیچوند و درباره یه موضوع دیگه حرف
زد . منم نخواستم چرت و پرت حرف بزنیم . بازم گفتم نگین میدونستی خیلی خشگلی ؟ سرش رو
انداخت پایین و گونه هاش سرخ شدن .
چیزی نگفت . گفتم : میدونستی تازگی ها از رنگ خاکستری خوشم میاد . گفت : نه . چرا ؟
گفتم : وقتی چشمات و دیدم از رنگ خاکستری خوشم اومد . خندید و بازم گونه هاش سرخ شدن . انگار
تو دلش خوشحال بود منم بابت این حرفام خوشحال شدم . گفتم : یه قولی بهم میدی ؟
گفتم : قول میدی همیشه به یادم باشی و فراموشم نکنی ؟ قول میدی دوستای خوبی واسه هم
باشیم ؟
گفت : آره قول قول . خیالم راحت شد .
گفت : ولی ما که هنوز خیلی سن مون کمه . فکر نمیکنی واسه این حرفا زود باشه ؟ همین دوستی
ساده خوب نیست ؟
گفتم : آره درسته که اسم دوست پسر و دختر واسه ما نمیاد ولی اگه از الان قول بدیم دیگه بعدا هر وقت
مشکلی با هم داشتیم این قول هامونه که ما رو از هم جدا نمکینه . گفت : آره راست میگی . حرفاتو
قبول دارم .
حرفای من با نگین درست 40 دقیقه طول کشید . لحظه خوب و به یاد ماندنی بود . خیلی لحظه شیرینی
بود . حتی الان هم نمیتونم از یادشون ببرم . آه ...
دم آخری به نگین گفتم امروز برام خیلی خوش گذشت . گفت : آره منم همینطور .
گفتم : کاش بتونیم این روز رو از یاد نبریم . گفتم : نگین من . من دوستت دارم .
نگین گفت : ا ا ا فکر کنم دیگه خیلی دیر شد . الان هم آدما دارن زیاد میشن . گفتم : آره راست میگی .
گفتم راستی ؟ خونتون کدوم وره ؟ کدوم محله هستین . گفت فلان محله . گفتم خوبه . من هم اهل
فلان جا هستم .
گفتم : خب دیگه مثل اینکه زیاد وقتت رو گرفتم . میتونی بری ؟ میخوای همراهت بیام ؟ گفت نه میریم .
دستت درد نکنه لازم نیست . نگین و دوستاش ازمون خداحافظی کردن و رفتن . منو مرتضی هم
برگشتیم طرفای خونه . ولی دلم نمیخواست برم خونه چون میترسیدم بازم دلم تنگ شه . گفتم مرتضی
بیا قدم بزنیم . مرتضی گفت چی میگفتین به هم ؟
گفتم خب داشتیم حرف میزدیم دیگه از خودمون . مرتضی دیگه زیاد سوال نکرد . گفت : ولی دختر خوبیه
رضا . خوش به حالت . گفتم : ایشاله تو هم با اونی که تو اینترنت دوستی دختر خوبی باشه . گفت
تشکر .
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7